آن شوخ که با ما به سر کینه وری بود

حاج ملاهادی سبزواری – غزل شماره 94

آن شوخ که با ما به سر کینه وری بود

استاد فلک در فن بیدادگردی بود

گر نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم

نبود عجبی آفت دور قمری بود

گفتی که بود سرو سهی چون قد دلبر

بر سرو کجا دسته ی گلبرگ طری بود

دارد به لبش نسبتی از لعل کی آن را

اعجاز مسیحی و کلام شکری بود

در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس

با چشم سیه مست تو از بی بصری بود

تنها نه همین پرده ی ما را بدرد عشق

آیین محبت ز ازل پرده دری بود

هر علم که در مدرسه آموخته بودم

جز عشق تو بی حاصلی و بی ثمری بود

بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را

در ملک جنون داعیه ی تاجوری بود

از ملک ازل سوی ابد رخت کشیدم

آری چه کنم قسمت من در به دری بود

شهری پر از آیینه ی الوان نگریدم

اسرار به هر آینه در جلوه گری بود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها