گردی از آن رهگذرم آرزوست

حاج ملاهادی سبزواری – غزل شماره 39

گردی از آن رهگذرم آرزوست

افسر شاهی به سرم آرزوست

ترک به تارک به میان عقد فقر

شاهم و تاج و کمرم آرزوست

با چمن و خلد ندارم سری

خفتن آن خاک درم آرزوست

چند بمانم پس این نه حجاب

سیر فضای دگرم آرزوست

ذوق پر افشانی باغم نماند

تیر ز شستت به پرم آرزوست

جام می ناب نخواهم دگر

خوردن خون جگرم آرزوست

عشق نگیرد مگر از درد زیب

سینه ی پر از شررم آرزوست

بلکه ببیند به تو این چشم تار

گرد تو کحل بصرم آرزوست

بو که رسد بوت به دل سینه را

چاک زدن هر سحرم آرزوست

طوطی جان تا که شکرخا شود

حرفی از آن لب شکرم آرزوست

چند سبا هدهد باد صبا

خود ز سلیمان خبرم آرزوست

تا به کیم تفرقه یعقوب وار

بوی قمیص پسرم آرزوست

گرچه چو عیسی پدری نیستم

وصل حقیقی پدرم آرزوست

معتکف هستی خود بودمی

چند شد از خود سفرم آرزوست

آرزو اسرار همه حاجت است

رفتن این خود ز برم آرزو است

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها