حاج ملاهادی سبزواری – غزل شماره 185
شدم پیر از فراق نوجوانی
که بر هم میزند چشمش جهانی
کحیل طرفه سود الذوایب
خضیب کفه رخص البنان
برآید فتنه ها از چشم مستش
که ناید از قضای آسمانی
قسی الحاجب القاسی فؤاده
فصیح قوله عذب البیان
بدیع است اینکه سازد تلخکامم
به آن شکر لبی شیرین زبانی
فرید فی ملاح لیس کفوه
وحید ما له فی الحسن ثان
تو چشم مردمی و مردم چشم
تو جان اسرار را جان جهانی