فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت، دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده، باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.فقیری بسیار گرسنه که سکه ای نیز نداشت، تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته و به دهان گذاشت و به همین ترتیب چند تکه نان خورد و به راه افتاد.
کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : “کجا می روی ! پول دود کبابی را که خورده ای بده” ؟
ملانصرالدین آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند. دلش سوخت و جلو رفته و به کبابی گفت :” این مرد را رها کن،من پول دود کبابی را که او خورده میدهم” . کباب فروش نیز قبول کرد.
ملا کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : ” بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده ! بشمار و تحویل بگیر ” !
کباب فروش گفت : ” این چه نوع پول دادن است”؟
ملانصرالدین گفت : ” کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد ” .
واژگان کلیدی : داستان کوتاه،داستانک،داستانی،قصه،درباره توضیح تعریف،در مورد،حکایت،ملانصرالدین خنده دار طنز جالب و زیبا،بهترین زیباترین،حیله،زرنگی،حاضرجوابی،زبان درازی.