شمس مغربی – غزل شماره 62
دلی دارم که در روی غم نگنجد
چه جای غم که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
حدیث بیش و کم اینجا رها کن
که اینجا وصف بیش و کم نگنجد
چنان پر گشت گوش از نغمه ی دوست
که در وی بانگ زیر و بم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی دراین خاتم نگنجد
دلی کاو فارغ است از سوز و ماتم
در او هم سور و هم ماتم نگنجد
رسد هرگز به جان آدمیزاد
که آنجا عالم و آدم نگنجد
در این خلوت به جز دمساز ناید
در این مجلس به جز خرم نگنجد
در آن دل کو حریم خاص یار است
هر آنکو هست نامحرم نگنجد
زبان ای مغربی درکش ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد