مخفی بدخشی – غزل شماره 68
کلبه ی تنها
ای شوخ جفاپیشه ی بیداد گر من
بنگر که ز هجر تو چه آمد به سر من
رفتی ز برم ای بت بدمهر و ببردی
صبر از دل و هوش از سر و نور از نظر من
گویند که از دل گذری هست به دلها
خون گشت دل و هیچ ندیدم اثر من
جز زلف و رخ یار که دارم به خیالش
فرق دگری نیست ز شام و سحر من
یا رب که شود دیده چو بادام سفیدی
گر بی تو گشایم نظری با دگر من
در باغ شده زیر پر فاخته پنهان
تا سرو بدیده ست بت جلوه گر من
مخفی به جز از اشک که اين هم گذرد زود
در کلبه ی تنها که بگیرد خبر من ؟