مخفی بدخشی – غزل شماره 31
گله ی بیهوده
دلدار بود همدم و هم خانه ام امروز
نازد به فلک کلبه ی ویرانه ام امروز
حاجت به می و ساغر و پیمانه ندارم
از گردش چشمان تو مستانه ام امروز
در پای دلم زلف چلیپات بود دام
آن خال بناگوش بود دانه ام امروز
یک عمر نهان بود غمت در دل و جانم
مشهور زن و مرد شد افسانه ام امروز
عشق صنمی در دلم افتاده چو صنعان
از کعبه برد جانب بت خانه ام امروز
مشاطه جدا کرد دلم از خم زلفت
باشد گله ی بیهده با شانه ام امروز
مخفی تن و جان در قدم یار فشاند
این صبر تو و این دل دیوانه ام امروز