قدسی مشهدی- غزل شماره 76
به گریۀ سحر و آهِ شب، دلم شادست
چو گل که تازه ز آب و شکفته از بادست
فسردگی به دل بوالهوس میاموزید
که مرده در روشِ آرمیدن استاد است
خیالِ زلف تو ننشسته هرگز از پرواز
مگو که مرغِ هوایی ز قید آزاد است
چو ترکش تو ز پیکان پُرست دیدۀ من
نیَم گر آینه، چشمم چرا ز فولادست؟
چو غنچه سر به گریبان کشد همیشه ز شرم
کسی که گردنش از قیدِ عشق آزاد است
نشد ز سلسلۀ ما برون گرفتاری
درین قبیله مگر عشق وقفِ اولادست؟