قدسی مشهدی- غزل شماره 363
اگر نه صیدِ کسی گشته مرغِ نامهبرم
چرا به خدمت یاران نمیرسد خبرم؟
به شوق، تا به سر تربتش نمیرفتم
نمینمود وصیّت به عشق اگر پدرم
گشودهام به هم آغوشی قفس، آغوش
گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
ازین که رفته به گل، پای من در آن سرِ کو
چه منّت است ز دل، شرمسارِ چشمِ ترم
نَیم ز حالِ شب آگاه، اینقدَر دانم
که مغز من شده خالی ز نالۀ سحرم
بر آستان توام خانه داد بختِ بلند
درین مقام ندانم فرشته یا بشرم
نماند یک سرِ مویم تهی ز داغِ جنون
هنوز تا سر زلفت چه آورد به سرم
خوش آمدی، سرِ این بیتکلّفی گردم!
که امشب از درِ یاری درآمدی ز درم
به شوربختی خود زار نالم ای ناصح
چه احتیاج نمک بر جراحت جگرم
قضا تهیّۀ روزی نکرده بود هنوز
که شد ز تیر تو، پبکان وظیفۀ جگرم
نیَم چو مهر پریشان نظر، نمیدانم
چو نورِ مهر، چرا کوبکو و دربدرم؟
سرم چو بیدِ مولّه خم از تواضع نیست
به پیش، خجلتِ بی میوگی فکنده سرم