قدسی مشهدی- غزل شماره 357
تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم
زنهار که پرهیز کن از طرزِ کلامم
تا بر سر من سایۀ مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشۀ بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطرۀ خوی، در بُن موییست مقامم
در دایرۀ چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا، رخنه گرِ شیشه و جامم
آهسته تر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشۀ پرسش، صنم کبک خرامم
با روی تو، نظّارۀ خورشید نخواهم
ای کاش بود آخرِ صبح، اوّلِ شامم
آن برهمنم خوانَد و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم