قدسی مشهدی- غزل شمار 318
تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشمِ گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دم بدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیرون نشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقۀ چشم از گریبانم چو شمع