قدسی مشهدی- غزل شماره 293
گر کنم گریه به اندازۀ چشم تر خویش
گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم
صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش
تا به کی منّت صیّاد، چرا چون طاووس
صورت حلقۀ دامی نکشی بر پر خویش؟
آخر از پهلوی دل گشت چراغم روشن
اخگری بود مرا در تهِ خاکستر خویش
خشت برداشته بود از سر خُم پیر مغان
جرم من بود که در خون نزدم ساغر خویش
تیرهتر باید ازین اختر من، معذورم
گر شکایت کنم از تیرگی اختر خویش
گر به دوزخ برمش، منّت آتش نکشد
دل که چون لاله به خون داغ کند پیکر خویش
قدسی ار بوالهوسی راهِ زلیخا نزدی
روی یوسف ننمودی به ملامتگر خویش