قدسی مشهدی- غزل شماره 273
دلم به عشق فسونساز برنمیآید
زبان به گفتن این راز برنمیآید
چه شد شکفتگیام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خندهام آواز برنمیآید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهدۀ پرواز برنمیآید
شدم ز گریۀ بیاختیار، شهرۀ شهر
کسی به پرده در راز برنمیآید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمیآید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفانِ نظرباز برنمیآید
کم از تکلّم لب نیست عشوۀ نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمیآید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طنّاز برنمیآید؟
ز سرّ آبلههای دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمیآید
به صبحِ وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستارهای غلط انداز برنمیآید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمۀ خوش ازین ساز برنمیآید