عالمی بر خویش بالیدم چو از من یاد کرد

قدسی مشهدی- غزل شماره 238 

عالمی بر خویش بالیدم چو از من یاد کرد

بنده‌ام تا کرد، گویی بنده‌ای آزاد کرد

صیدِ ما را احتیاج زحمت صیّاد نیست

خون گرم از دل روان شد چون ز تیغش یاد کرد

رسم معموری همین در کوچۀ سیل است و بس

عاقبت اشکم به کام این شهر را آباد کرد

حرف مرهم در میان آورد با زخمم طبیب

نوک مژگان را خیال دشنۀ فولاد کرد

مدّعی را بهره‌ای چون از هنرمندی نبود

حرفِ عیب دیگران را جزوِ استعداد کرد

بر سر بیدادگر، بیداد آید عاقبت

تیشه کی با بیستون کرد آنچه با فرهاد کرد

سوی مجنون، گر نه امشب ناقه ره گم کرده بود

محمل لیلی چرا بیش از جرس فریاد کرد

ناخنی از شانه در زلف تو بر داغش نخورد

دل به این امّید، عمری تکیه بر شمشاد کرد

قدسی آن خشتی که من زادم ز مادر بر سرش

عشق آن را برد هرجا، خانه‌ای بنیاد کرد

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها