قدسی مشهدی- غزل شماره 216
در چمن کی دلم از فیضِ هوا بگشاید؟
پرده بگشا که ز رویت دل ما بگشاید
عیشِ این باغ، به اندازۀ یک تنگدل است
کاش گل غنچه شود، تا دل ما بگشاید!
بر سر نکهت زلفت چو صبا میلرزم
که مبادا سر زلف تو صبا بگشاید
عمرها رفت که لب تشنۀ تیغ ستمیم
رحمتی کو که رگِ ابرِ بلا بگشاید
بوی پیراهن یوسف به صبا باز دهند
هر کجا یوسف من بندِ قبا بگشاید
گر بود بوی سر زلف تو همراهِ صبا
بوستان دست به تاراجِ صبا بگشاید
تا که از سینه برون کرده غمی باز، که عشق
میفرستد به دلم مژده که جا بگشاید
آسمان، چون مه نو، گر همه ناخن گردد
نتواند گره از رشتۀ ما بگشاید
هیچ کس رشته ز مکتوب دلم باز نکرد
سرِ این نامه مگر روزِ جزا بگشاید
قدسی از عشق رهایی مطلب کاین صیّاد
بند بر دل چو نهد، رشته ز پا بگشاید