قدسی مشهدی- غزل شماره 164
دگر چراغِ که در طورِ حسن روشن شد؟
که نورِ وادی ایمن، وبالِ ایمن شد
ز دیده خون دلم باز عزمِ دامن کرد
چراغِ دیدۀ من مرده بود، روشن شد
به کلبهام که دگر فالِ روشنایی زد؟
که آفتاب، تهی دیدهتر ز روزن شد
به سینه، فاصۀ زخمهای شمشیرت
به جرمِ بخیه زدن، صرفِ نوکِ سوزن شد
هنوز تخم امیدم نرسته بود از خاک
که برقِ حسرتم آمد شریکِ خرمن شد
مرا خصومت ایّام، حیرت افزاید
که هرگزش نشدم دوست، از چه دشمن شد
نبسته بود کسی در به روی من قدسی
حقیقت قفسم سنگِ راهِ گلشن شد