قدسی مشهدی- غزل شماره 159
فلک ز کین به مه فتنهجوی من ماند
ز مهر، طبعِ محبّت به خوی من ماند
لب تو آب حیات است، در دلم منشین
که خون شود می اگر در سبوی من ماند
دمی ز جاذبۀ شوق من خبر یابی
که بگذری تو و چشمت به سوی من ماند
هلاکِ سرکشی شمعِ محفلم کاین طرز
به آشناییِ بیگانه خوی من ماند
به رهگذار تو زان روی خاکِ راه شدم
که نقشِ پای تو شاید به روی من ماند
به گوشِ گل نکند جا، فغانت ای بلبل
حدیثِ شوق تو با گفتگوی من ماند
نشان خویش دگر گم نمیکنم قدسی
مباد پیکِ غم از جستجوی من ماند