قدسی مشهدی- غزل شماره 130
هرگهم در دل خیال آن قد موزون نشست
در جگر صد ناوک غیرت مرا افزون نشست
شب خیال قامتت از دیدۀ تر میگذشت
تا به گردن همچو شاخ ارغوان در خون نشست
ناقۀ محمل نشین یک بار راهی گم نکرد
عمرها مجنون به این امّید در هامون نشست
در میان عاشق و معشوق، قاصد رسم نیست
کوهکن شد باخبر، شیرین چو بر گلگون نشست
آب و آتش را به هم یک جای نتوان داشتن
عشق چون زد خیمه در دل، جان ز تن بیرون نشست
یک قفس جای دو بلبل نیست ای لیلی وشان
تا من از دامان صحرا خاستم، مجنون نشست
اینقَدَر دانم که جان بر دل گرانی میکند
نیستم آگه که پیکان تو در دل چون نشست
پیش دشمن، روی جانان سیر نتوانست دید
قدسی امشب العطش گو، بر لب جیحون نشست