قدسی مشهدی- غزل شماره 115
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جورِ چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهلِ مصیبت به شامِ ماتم سوخت
تبسّمِ که نمک پاشِ ریشِ دلها شد؟
که داغهای دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشقِ تو لب تشنگان بادیه را
جگر ز العطشِ آبِ خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعلۀ سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهارِ عشقِ گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برقِ حسرت، دوش
متاعِ صبر و شکیب آنچه بود، در هم سوخت