قدسی مشهدی- غزل شماره 101
وعدۀ وصل ار دهد، صبر تقاضا بس است
فایدۀ انتظار، ترکِ تمنّا بس است
مرغ گرفتار را، حوصلۀ باغ نیست
برگ گلی در قفس، بهر تماشا بس است
خار ره عشق را، در جگر خود شکن
کز پیِ مزدِ قدم، آبلۀ پا بس است
یوسف اگر همره است، قافله گو امن باش
بدرقۀ کاروان، عشقِ زلیخا بس است
آمده خمها به جوش، رحم کن ای پیرِ دیر
جامِ مرا قطرهای، زین همه دریا بس است
یاد چمن تا به کی، شرم کن ای چشمِ تر
گر غرضت گریه است، دامن صحرا بس است
داغ جنون، همنشین بر سرِ قدسی منه
کز پی سرگرمیاش، آتشِ سودا بس است