اکنون که گل افروخته آتش به گلستان

قاآنی شیرازی – سایر اشعار شماره 16

ترکیب بند

در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید

اکنون که گل افروخته آتش به گلستان

افروخت نباید دگر آتش به شبستان

رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه

بستان می و پس با صنمی رو سوی بستان

در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم

بازی کنمش هر شب با نار دو پستان

گر نار دو پستان و یم خون ننشاند

هیچم ندهد فایده عناب و سپستان

مستان همه گر خضر دهد آب حیاتت

بستان می باقی ز کف ساقی مستان

بشنو سخن راست ز مَستان و بخور می

گر فصل بهاران بود از فصل زمستان

ای ترک سحر به که سوی باغ خرامیم

وز باده گلستان را سازیم ملستان

ای هر دو لبت سرخ تر از پهلوی سهراب

آن دم که برو خنجر زد رستم دستان

گویی روم امشب که کنم دست نگارین

سهل است نگارا بهل این حیلت و دستان

خواهی که حنابندی بر کف قدحی گیر

تا سرخ کند عکس می ات پنجه و دستان

تو طفل دبستانی و من پیر معلم

بر خوان سبق خود ز بر ای طفل دبستان

 

دانی سبق درس تو امروز کدام است

مدح شه دریا دل جمشید غلام است

 

ای زلف همانا ز نژاد حبشی تو

وز خیل حبش زنگی بی غل و غشی تو

مانا که رسول قرشی هست رخ یار

کاستاده به پیشش چو بلال حبشی تو

بر یال بتم سرکشی از کفر شب و روز

پیداست که از نسل ینال و تکشی تو

چون زنگیک عور که در آب نشانند

در آب نشستستی از آن مرتعشی تو

از شدت سودا جگر اندر طپش افتد

سودا به جگر داری از آن در طپشی تو

در قید دل ما نیی و عذر تو پیداست

کاشفته و دیوانه و شوریده وشی تو

در برکشی آن روی چو خورشید نگارین

الحق که عجب سایه ی خورشید کشی تو

تا چند کشی سر که سرت را بزند یار

زان سرکشی اندر خور این سرزنشی تو

زلفا همه دم تشنه به خون دل مایی

مانا که چنین سوخته دل از عطشی تو

هر حلقه ی تو سلسله ی گردن شیریست

گویی که کمند ملک شیرکشی تو

 

فرخنده ملک ناصر دین شاه یگانه

خورشید جهان ماه زمین شاه زمانه

 

نبود عجب ار وقت جوانی جهان است

کاقبال جوان ملک جوان شاه جوان است

مملوک وی است آنچه فراز است و نشیب است

مقهور وی است آنچه مکین است و مکان است

دی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبد

با آنکه درو حکم شهنشاه روان است

گفتم که زمین تن بود و حکم ملک روح

تن ساکن و چیزی که روان است روان است

شاها ملکا فر تو جمشید زمین است

وان چهر درخشان تو خورشید زمان است

هر چشمه و هر سبزه که از خاک برآید

دیدار تو و شکر تو را چشم و زبان است

نگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصم

با خصم تو این لقمه عجب دست و دهان است

از سبزه ی تیغ تو خورد طعمه بد اندیش

آری چه کند سبز غذای حیوان است

آن چیز که با این همه همت ز کف تو

بیرون نتوان کرد عنان است و سنان است

 

شاها تو مهین وارث اورنگ کیانی

جمشید جوانی نه که خورشید جهانی

 

ای تاج تو از گوهر و ای تخت تو از عاج

هر تاجور تخت نشینی به تو محتاج

دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم

تا پایه ی تخت تو مهیا کند از عاج

بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت

بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج

آن روز که بی واسطه ی کوره ی آتش

در کان ز تف تیغ گران آب شود زاج

چشمک زند از گرد سپه نوک سنان ها

چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج

هر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داند

کان شب به همین جسم نبی رفت به معراج

چون جوش زند جیش تو بر گرد تو گویی

دریای محیطی تو و افواج تو امواج

زانسان که طپد نقره به کان از تف تیغت

در بوته بر آتش نطپد زیبق رجراج

در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را

بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج

 

سوزنده تف تیغ تو جان را بگدازد

خود جان چو بود هر دو جهان را بگدازد

 

شاها ظفرت بنده و اقبال قرین باد

این روی زمینت همه در زیر نگین باد

اول نفس خصم تو در روز ولادت

آخر نفس مرگ و دم بازپسین باد

چون گنج تو لاغر شود از کف جوادت

از مال بداندیش دگرباره سمین باد

هر حامله کاو را به درون کین تو باشد

یکباره شرارش به رحم جای جنین باد

ور نطفه ی خصمت شود از خلق جنینی

خون گردد آن نطفه و تا هست چنین باد

بی مهر تو هر صبح که خورشید بتابد

چون سایه همه رنج کسوفش به کمین باد

با بغض تو هر جا ملک شاه نشانیست

آن شاه نشان همچو گدا راه نشین باد

در روی زمین هر که بود خصم تو بر وی

این روی زمین تنگ تر از زیر زمین باد

یزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکن

هر ساعت ازو ماهی و هر ماه سنین باد

تا طره ی ترکان تتاری به کف آری

اول سفرت سال دگر تبت و چین باد

 

ای کاش تو قاآنی جاوید بمانی

تا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها