قاآنی شیرازی – سایر اشعار شماره 12
ترکیب بند
در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طاب الله ثراه گوید
زاهدا چندی بیا با ما به خلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف بر آن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بی نظر کن جستجوی و بی زبان کن گفتگوی
طالب گنجند طراران تو هم طرار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی خودپرستی بردهد هشیار باش
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید تو را
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالب سالوس هر شب مصطفی بیند به خواب
هم به جان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گویی فلان زندیق و بهمان فاسق است
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون تو را بینی که دکان دار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلق است دکان دار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامه ی اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم و شادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفس ابتر عنتر است از حمله ی او رو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدر کرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمد شه خداوند امم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدان را دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم و مال و گنج و جاهم آرزو نبود که هست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بی پدر طفلی به چنگ آورده ام کز روی او
صد هزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تا همی بینی عجول
طبع او در بوسه دادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقه های زلف او
بر شکنج زلف او هر گه که می غلطد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخی گفت قاآنی مرا کمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رجیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر درباره ی یار قدیم
آن یکی از مستحبات است در شرع رسول
کادمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد و گفت
بی سبب نبود که شاهنشه تو را خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بر دامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هر که هست
جای آن دارد که بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خویش کنم نظاره چو مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هر کس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
با جمال روشن او قرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشته ی گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسه ای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه ای کرد و تنم از جور خست
غیر من با هر کسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشق پرست
گنج وصل خویش را از کس نمی دارد دریغ
فاش می گوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلی گوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشته است از الست
گوی سیماب است پنداری سرینش کز نشاط
یک نفس آسوده بر یک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیک چون ماهی به چنگم دیر آمد زود جست
دوش گفتم بوسه ای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داور گیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد از مردم خروش
پند نشنیدی و شهری را که بی آشوب بود
ز آتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز توست
یا سفر کن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هر گه که جامی می زدم
می شنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لب و چشمت دلم پیوسته در خوف و رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره یک مشت چشمم چون سپر یک لخت گوش
تا دو زلفت پست دیدم شادم از افتادگی
تا دو چشمت مست دیدم دشمنم با عقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد می فروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده می بردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصه ای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من می نیوش
در ثنای شاه قاآنی اگر گویا شود
مصلحت را بهتر آن باشد که بنشینی خموش
شاه دین پرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارها گفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای از کویت نبرّم گر مرا برّند پی
نیشکر قسمت به رخسار من و لعل تو کرد
بر لب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشمم جهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چند گویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرم است اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوت است اینک سرا کام ار دهی وقت است هی
چند در قاقم خزی وانگشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشم زخم آسمان
با تو بودم در کنار زنده رود ملک جی
بارها گفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وینهمه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند به هم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشن است
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هر گه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگر است آن بادبان
حقه باز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هر دم شگفتی ها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
در رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود او کنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکران
بس که در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر سخت نتواند کمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات تو را از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکم عالمگیر توست
هرچه در هستی بود در حیطه ی تسخیر توست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالبا نایب مناب تیغ عالمگیر توست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راست گویی جنبش تقدیر در تدبیر توست
خلق تصویر تو می بینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر توست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض و طول آفرینش جمله از تقدیر توست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر توست
جای آن دارد که دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بی تغییر توست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تأخیر توست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تا که این بخت جوان همدست عقل پیر توست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه گویی اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقه ی زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهده ی توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحه ای از فیض یک تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد