همین که فرصت باشد به خود بیایم
از این همه دوری
خوب است
فکر کن ! فکر کنم به این دقیقه ی عجیب
به وجودی که از تو لبریز شده به کلمات
به بهانه ی تازهای که مهر است
حرفی نزن
بگذار صدایت بیاید
میشنوم از این فاصله که عشق است
نگاهم کن
با همین تصویر که از تو جانم را به بازی گرفته
و صبر کن
نسیم اگر بر کوهی بوزد
کمترین اثرش رقص پروانههاست
صبر کن
این ویرانی ندیدنی را خواهی دید
آن روز که گریههای ابرم بر شانههای تو فرو ببارد
برای من
که به واژهای عاشق پشت کرده
و خو کرده به انزوای غارهای منجمد
تو چه خواهی داشت در جانت
تا جانم را به کشتزارهای فراخ دعوت کند
تو چه خواهی داشت با دستهایت
تا پنهان نکنم این حال ناگفتنی را
تا شعری برایت بنویسم
که اولین شعر دیوانهوارم باشد
که آوارم باشد از آن غرور ایستاده بر پایههای پوچ
دیر است
زمستان پشت پنجره انتظار میکشد
اما پاییزِ ناگزیر، به مهر آمده است .
واژگان کلیدی : اشعار،نمونه شعر،شاعر،شعرهای،شعری از،یک شعر از،شعر نو،فريبا يوسفي.
متاسفانه شعر، حسی رو که انتظار میره به خواننده انتقال نمیده،بیشتر شبیه روح افسرده دختری نوجوانه که عشق برباد رفته اب رو در سالهای مدرسه جستجو می کنه
این نوشته بیشتر برای مشاوره مناسبه نه حال ادبیات