این شعر را برای تو می گویم

فروغ فرخزاد – مجموعه ی عصیان

شماره 1

شعری برای تو

به پسرم ” کامیار ” و به امید روزهای آینده

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره  شوم آغاز

در کهنه گور این غم  بی پایان

 

این آخرین ترانه ی لالاییست

در پای گاهواره ی خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

 

بگذار سایه ی من سرگردان

از سایه ی تو، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

کس بین ما، نه غیر خدا باشد

 

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

 

آن داغ ننگ خورده که می خندید

بر طعنه های بیهده، من بودم

گفتم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که ” زن ” بودم

 

چشمان بی گناه تو چون لغزد

بر این کتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمان ها را

بینی شکفته در دل هر آواز

 

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم

بی قدرتر ز خار بیابانند

 

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

در آسمان تیره نمی بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

 

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانه ی شبنم ها

رفتم ز خود که پرده براندازم

از چهر پاک حضرت مریم ها

 

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستاره ی توفانست

پروازگاه شعله ی خشم من

دردا، فضای تیره ی زندانست

 

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشت های نازک و سردم را

 

با این گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که این جدال نه آسانست

شهر من و تو، طفلک شیرینم

دیریست کاشیانه ی شیطانست

 

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانه ی درد آلود

جویی مرا درون سخنهایم

گویی به خود که مادر من او بود

 

 

تهران – مرداد 1336

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها