روز یا شب؟ نه ای دوست غروبی ابدیست

فروغ فرخزاد – مجموعه ی تولدی دیگر

شماره 19

در غروبی ابدی

روز یا شب؟

نه، ای دوست، غروبی ابدیست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهایی از دور، از آن دشت غریب

بی ثبات و سرگردان، همچون حرکت باد

 

سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من می خواهد با ظلمت جفت شود

سخنی باید گفت

 

چه فراموشی سنگینی

سییبی از شاخه فرو می افتد

دانه های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند

گل باقالا، اعصاب کبودش را در سکر نسیم

می سپارد به رها گشتن از دلهره ی گنگ دگرگونی

و در اینجا، در من،‌ در سر من؟

 

آه …

در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم

مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده

 

من به یک ماه می اندیشم

من به حرفی در شعر

من به یک چشمه می اندیشم

من به وهمی در خاک

من به بوی غنی گندمزار

من به افسانه ی نان

من به معصومیت بازی ها

و به آن کوچه ی باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

من به بیداری تلخی که پس از بازی

و به بهتی که پس از کوچه

و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

 

قهرمانی ها؟

آه

اسب ها پیرند

عشق؟

تنهاست و از پنجره ای کوتاه

به بیابان های بی مجنون می نگرد

به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش

از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

 

آرزو‌ها؟

خود را می بازند

در هماهنگی بی رحم هزاران در

بسته؟

آری پیوسته بسته، بسته

خسته خواهی شد

 

من به یک خانه می اندیشم

با نفس های پیچک هایش، رخوتناک

با چراغانش روشن، همچون نی نی چشم

با شبانش متفکر، تنبل، بی تشویش

و به نوزادی با لبخندی نامحدود

مثل یک دایره ی پی در پی بر آب

و تنی پر خون، چون خوشه ای از انگور

 

من به آوار می اندیشم

و به تاراج وزش های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره می کاود

و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد

 

کار … کار؟

آری، اما در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که تو را می جود آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهده ی دیگر را

و سرانجام، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایق در گرداب

و در اعماق افق، چیزی جر دود غلیظ سیگار

و خطوط نامفهوم نخواهی دید

یک ستاره؟

آری، صدها، صدها، اما

همه در آن سوی شب های محصور

یک پرنده؟

آری، صدها، صدها، اما

همه در خاطره های دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

من به فریادی در کوچه می اندیشم

من به موشی بی آزار که در دیوار

گاهگاهی گذری دارد

 

سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

در سحرگاهان، در لحظه ی لرزانی

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد

من دلم می خواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم می خواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم می خواهد

که بگویم نه نه نه نه

برویم

سخنی باید گفت

جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟

برویم…

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها