فروغی بسطامی- غزل شماره 224
از دشمنم چه بیم؟ که با دوست همدمم
وز اهرمن چه باک؟ که با اسم اعظمم
دریا ترشحی بود از سیلگاه عشق
طوفان نمونهای بود از چشم پر نمم
یکجا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار
یکسو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خمم
نومید من، که در قدم یار، بینصیب
محروم من، که در حرم دوست محرمم
او گر به حسن در همه گیتی مسلم است
من هم به خیل سوختگان آتشین دمم
با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم؟
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم؟
از تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاک
وز تار طرهٔ تو دگرگون و درهمم
تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ
سر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتمم
تا دست من به خاتم لعلت رسیده است
منت خدای را که سلیمان عالمم
در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر
کز صیقل خیال تو آیینهٔ جمم
پیوند دوستداری من سست کی شود؟
سختم بکش که بر سر پیمان محکمم
تا جان پاک در قدمت کردهام نثار
در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم
تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه
ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم
تاج سر ملوک محمد شه دلیر
کز روزگار دولت او شاد و خرّمم