فروغی بسطامی- غزل شماره 188
آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش
گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش
خواهی نکند خطش از دایره بیرونت
هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش
هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید
آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش
دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن
از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش
با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن
یکچند شدی کافر، یکچند مسلمان باش
گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش
ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش
پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه
آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش
چون خنده زند ساقی صهبا خور و خوشدل زی
چون گریه کند مینا ساغرکش و خندان باش
اکسیر قناعت را سرمایۀ دستت کن
در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش
شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش