فروغی بسطامی- غزل شماره 10
دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را
من سیر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماءِ معین را
می دید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می داد در اول نظر از دست، نگین را
بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را
بر زخمِ دلم تازه فشانَد نمکی، عشق
وقتی که گشایی لبِ لعلِ نمکین را
گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را
هر بوالهوسی تا نکند دعوی مِهرت
ای کاش بر آری ز کمر خنجرِ کین را
در دایرهٔ تاجوران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را
چون باز شود پنجهٔ شاهینِ محبت
درهم شکند شهپرِ جبریل امین را
روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را
گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خُلد برین را