شعری از فرهاد محمودوند

گيس باران را كشيدم، آسمان دردش گرفت

خواستم بالا بمانم نردبان دردش گرفت

استوا را بند كفشم كردم و رفتم كه رفت

هفت فرسخ زير پاهايم جهان دردش گرفت

جمله بندي‌هاي شعرم جاي دردم را نداشت

واژه‌ها را جابه جا كردم زبان دردش گرفت

هي زبانم مو درآورد و دوباره طاس شد

تاس چرخيد و نچرخيدم از آن دردش گرفت

بس كه گفتم : ” فاعلاتن فاعلاتن فاعلن ”

“فاعلاتن فاعلاتن ” ناگهان دردش گرفت

درد را از واژه‌هايم حذف كردم، بعد حذف

برگ خشكي زير پاي عابران زردش گرفت

درد را از ريشه ي تاريخي اش سوزاندم و

كل تاريخ ادبياتمان آتش گرفت


واژگان کلیدی : اشعار،نمونه شعر،شاعر،شعرهای،شعری از،یک شعر از،غزل غزلیات غزل های غزلی از،شهرستان کوهدشت،کوهدشتی،استان لرستان.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها