فرخی یزدی – غزل شماره 94
هر آنکه سخت به من لاف آشنایی زد
به روز سختی من دم ز بی وفایی زد
به بینوایی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوایی زد
دکان پستهی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمایی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم تو را
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پایی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسایی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشایی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضایی زد
به ناخدایی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدایی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرایی زد