چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود

فرخی یزدی – غزل شماره 93

چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود

همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود

پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد

دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود

دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز

زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود

آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید

از ره بی دانشی راه خطا پیموده بود

تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر

جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود

وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن

همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود

آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی

در حقیقت آفتابی را به گِل اندوده بود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها