فرخی یزدی – غزل شماره 57
از دست تو کس همچو من بی سر و پا نیست
گر هست چو من این همه انگشت نما نیست
خود عقده ی خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه ی زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماجگه تیر بلا نیست
در دایره ی فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه تو را فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست