فرخی یزدی – غزل شماره 3
بی سر و پایی اگر در چشم خوار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را