فرخی یزدی – غزل شماره 175
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست به زندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را به خوشی برخوان
چون پنبه ی نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد در بند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن