فرخی یزدی – غزل شماره 149
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ی ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
ماییم که چون کوه همانیم که بودیم