شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود

فرخی یزدی – غزل شماره 128

شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود

گر مرا چنگی به دل می زد نوای چنگ بود

نیست تنها غنچه در گلزار گیتی تنگدل

هر که را در این چمن دیدم چو من دلتنگ بود

گر ز آزادی بود آبادی روی زمین

پس چرا بی بهره از آن کشور هوشنگ بود

نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ

بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود

بس که دلخون گشتم از نیرنگ یاران دورنگ

دوست دارم هر که را در دشمنی یکرنگ بود

بی سر و پایی که داد از دست او بر چرخ رفت

کی سزاوار نگین و درخور اورنگ بود

شاه و شیخ و شحنه درس یک مدرس خوانده اند

قیل و قال و جنگ شان هم از ره نیرنگ بود

برندارم دست و با سر می روم این راه را

تا نگویی فرخی را پای کوشش لنگ بود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها