فرخی یزدی – غزل شماره 125
هر کس که به دل مهر تو مه پاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
فریاد ز بیچارگی دل که به ناچار
جز آنکه به غم ناله کند چاره ندارد
هم ثابت در عشقم و هم رهرو سیار
افلاک چو من ثابت و سیاره ندارد
دارد دل من گر هوس خفتن در گور
طفل است و به جز عادت گهواره ندارد
با این همه خواری ز چه دارد سرسختی
آن سست وفا گر دل چون خاره ندارد
ریزد غم و افسردگیش از در و دیوار
هر شهر که میخانه و میخواره ندارد
در کیش من آزار دل اهل محبت
جرمیست که آن توبه و کفاره ندارد
با این همه دیوانه یکی چون من و مجنون
صحرای جنون از وطن آواره ندارد