فرخی یزدی – غزل شماره 112
باز طوفان بلا لجه ی خون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب رهرو آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوشداروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سر و پایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد