فرخی یزدی – غزل شماره 107
عمریست کز جگر، مژه خوناب می خورد
این ریشه را ببین ز کجا آب می خورد
چشم تو را به دامن ابرو هر آنکه دید
گفتا که مست، باده به محراب می خورد
خال سیه به کنج لب شکرین توست
یا هندویی که شیره ی عناب می خورد
دل در شکنج زلف تو چون طفل بند باز
گاهی رود به حلقه و گه تاب می خورد
ریزد عرق هر آنچه ز پیشانی فقیر
سرمایه دار جای می ناب می خورد
غافل مشو که داس دهاقین خون جگر
روزی رسد که بر سر ارباب می خورد
دارم عجب که با همه ی امتحان هنوز
ملت فریب “لیدر” و احزاب می خورد
با مشت فرخی شکند گر چه پشت خصم
اما همیشه سیلی از احباب می خورد