فرخی یزدی – غزل شماره 101
گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود
هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود
تیشه بر سر زد فرهاد و چو شیرین جان داد
دیگران را مگر این همت مردانه نبود
گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت
جای آن گنج جز این خانه ی ویرانه نبود
جذبه ی عشق مرا برد به جایی که ز وصل
فَرق بین فِرق و مَحرم و بیگانه نبود
خرم آن شب که ز پیمانه چو پیمان بستی
شاهد ما و تو جز شاهد پیمانه نبود