اشعار فاضل نظری

شعر نخست :

قربانی

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

 


شعر دوم :

صبر

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق

عجب داروغه ای ! باج سر دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی ، نه می خوانی، نه می بندی

کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم

نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

 


شعر سوم :

قفس باز

 

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم

دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

فواره‌ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم

قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست ! آیا می‌توانم ؟

 


شعر چهارم :

قطار

 

و عمر شیشه عطر است ، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 


شعر پنجم :

 

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد ، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ ، روزی می‌رسد

قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

 


شعر ششم :

 

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند

شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من

مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی

قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ

هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست

قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

 


شعر هفتم :

 

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه ی عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند ، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد

 


شعر هشتم :

 

فرقی نمی‌کند چه برایم نوشته دوست

گیرم که ناسزاست ولی دستخط اوست

آیینه‌وار خیره به تنهایی توام

آری ! سکوت ساده‌ترین راه گفت‌و‌گوست

این درس را ز عشق تو آموختم که گاه

راه وصال دست کشیدن ز جست‌و‌جوست

هرکس به قدر وسع خریدار یوسف است

سرمایه ی شکسته‌دلان چیست؟ آرزوست

بیچاره ما که گرچه عزیزیم نزد خلق

چیزی که پیش دوست نداریم آبروست

 


شعر نهم :

فواره

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر

چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب، من و تنگ، روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

 


شعر دهم :

فاصله هاست

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری وعشق

و سکوت تو جواب همه مساله هاست

 


شعر یازدهم :

چه فرقی میکند

 

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه ی من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت

بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند

 


شعر دوازدهم :

غربت

 

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند ! مگر می شود از خویش گریخت

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر؟

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 


شعر سیزدهم :

غم

 

اکنون که ارغوان به تو نفروخت گل فروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

کوشش چه می کنی که از این سنگ بگذری

کوهی است پشت سنگ، از این بیشتر مکوش

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ی ما می رسد به گوش

آتش بزن به سینه ی آتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

 


شعر چهاردهم :

خوش آمدی

 

غمخوار من  به خانه ی غم ها خوش آمدی

با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست

ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

 


شعر پانزدهم :

عشق

گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت

تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست

می‌شد گذشت ، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم

چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی

هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین

در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

 


شعر شانزدهم :

عید

 

بعد یک سال بهار آمده می بینی که

باز تکرار به بار آمده می بینی که

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده می بینی که

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده می بینی که

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده می بینی که

غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده می بینی که

 


شعر هفدهم :

عشق حلالت

 

هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت

عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت

طاووسی و حسنت قفس پر زدن توست

ای مرغ گرفتار چه سود از پر و بالت

زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست

بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت

مانند اناری که سر شاخه بخشکید

افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت

پرسیدی از عشق و جوابی نشنیدی

بشنو که سزاوار سکوت است سوالت

یکبار به اصرار تو عاشق شدم ای دل

این بار هم اصرار کنی وای به حالت

 


شعر هجدهم :

 

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر ! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر ! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر ؟ همین است زندگی

بر گرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید

این رنج دلپذیر همین است زندگی

پرواز در حصار، فروبسته حیات

آزاد یا اسیر، همین است زندگی

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن

لبخند ناگریز، همین است زندگی

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت آرزو

این شادی حقیر همین است زندگی

با اشک سر به خانه دلگیر غم زدن

گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو

از ما به دل مگیر، همین است زندگی

 


شعر نوزدهم :

 

هم دعا کن گره از کار تو بگشايد عشق

هم دعا کن گره تازه نيفزايد عشق

قايقي در طلب موج به دريا پيوست

بايد از مرگ نترسيد ، اگر بايد عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شايد اين بوسه به نفرت برسد ، شايد عشق

شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد

مي توان سوخت اگر امر بفرمايد عشق

پيله ي عشق من ابريشم تنهايي شد

 


شعر بیستم :

 

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار

چنین چرا دلتنگم ؟ چنین چرا بیزار ؟

زمین از آمدن برف تازه خشنود است

من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار

قدم زدم ، ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم ، ریه هایم شد از هوا بیزار

اگرچه می گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و ناامید برگشتم

دل از مشاهده ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری  و گلدسته های پژمرده

اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه بروم؟  خانه از سکوت پر است

سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

 


شعر بیستم :

 

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 


شعر بیست و یکم :

خدا

 

رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کسی است که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

 


شعر بیست و دوم :

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد

 


شعر بیست و سوم :

 

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من ! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو  پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 


شعر بیست و چهارم :

 

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل ! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست

ما رعیت ها کجا ! محصول باغستان کجا !

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ

جای این دیوانگی ها گوشه ی محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ  آنقدر هم نایاب نیست


شعر بیست و پنجم :

 

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو

بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست

پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست

 


شعر بیست و ششم :

 

پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت :

از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت

در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم

اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد

من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی

 


شعر بیست و هفتم :

 

هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم

بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم

زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من

سنگ‌هایی را که در مرداب و ماه انداختم

عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم

یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم

تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه‌کار

با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب

چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم

 


شعر بیست و هشتم :

 

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

آرزوی وصل  از بیم جدایی بهتر است

 


شعر بیست و نهم :

 

از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره‌ام، هرقدر بی‌مهری کنی می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه حیرت صد برابر می‌شود

بی‌سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن می‌زیستم

 


شعر سی ام :

 

همچنان صیاد را صحرا به صحرا می کشند

آهوان مست، جور چشم او را می کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست

موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند

قصه ی انگشتری بی مثلم اما بی نگین

دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه

سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند

شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی

چشم های ما فقط رنج تماشا می کشند

 


شعر سی و یکم :

 

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است

آسمانا ! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

شهر گفتم ؟ شهر ! آری شهر ! آری شهر ! شهر

از خیابان ! از خیابان ! از خیابان پر شده است

 


شعر سی و دوم :

 

سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

تنهایی و رسوایی ، بی مهری و آزار

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

 


شعر سی و سوم :

 

اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟

از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟

 


شعر سی و چهارم :

 

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،

شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد

زخمی کینه ی من ! این تو و این سینه ی‌ من

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

 


شعر سی و پنجم :

 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای

کز پشت میله قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

 


شعر سی و ششم :

 

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 


شعر سی و هفتم :

 

اي بی وفای سنگدل قدرناشناس

از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود

چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری

خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟

کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت

روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار

چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

 


شعر سی و هشتم :

 

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟

خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

 


شعر سی و نهم :

 

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر نه

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر آری !  با اهل نظر نه

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد

یک بار دگر ، بار دگر ، بار دگر نه

 


شعر چهلم :

 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

 


شعر چهل و یکم :

 

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است

که پشت پرده ي عالم هزار زیر و بم است

زيان اگر همه ي سود آدم از هستي ست

جدال خلق چرا بر سر زياد و كم است

اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی

که آنچه کاخ تو را خاک میکند ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ي توست

بهانه ي همه ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا

که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است

 


شعر چهل و دوم :

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

 


شعر چهل و سوم :

 

دین راهگشا بود و تو گمگشته ی دینی

تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است، بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی

هم باغ سبک سایه ی فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز عشق بگوییم

در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی

 


شعر چهل و چهارم :

 

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود

آخر شدی شهید در این بلا تو هم

آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من ای بی وفا توهم

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای

چون دیگران بخند به غم های ما توهم

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

چشم انتظار باش در این ماجرا توهم

 


شعر چهل و پنجم :

 

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد

هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم

سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

 


شعر چهل و ششم :

 

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟

دور گردید و به ما جرات مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است

تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!

 


شعر چهل و هفتم :

 

نیستی کم!نه از ایینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست

سهم یک کاسه ی آب و دل و دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست

میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه

 


شعر چهل و هشتم :

 

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است

اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست

تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن

شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم

که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک

به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است

 


شعر چهل و نهم :

 

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری ! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دار

 


شعر پنجاهم :

 

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت

چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم

سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی

 


شعر پنجاه و یکم :

 

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟

با نسیم سحری دشت پُر از لاله شکفت

سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست

آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند

قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است

چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت

چه سخن ها که خدا با منِ تنها دارد

 


شعر پنجاه و دوم :

 

طاووس من ! حتی تو هم در حسرت رنگی

حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی

یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر

امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی

از  خود  گریزانی چرا ای سنگ ! باور کن

حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی

عمریست در نی شور شادی میدمی اما

از نی نمی آید به جز اندوه آهنگی

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگـی

 


شعر پنجاه و سوم :

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت

که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

 


شعر پنجاه و چهارم :

 

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است

به من! که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست

که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست

کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار

شب خجالت من از لب تو در راه است.

 


شعر پنجاه و پنجم :

 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد

غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند

دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

 


شعر پنجاه و ششم :

 

‌ تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

 


شعر پنجاه و هفتم :

 

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است

اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟

جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني

از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم

كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم

از اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است

 


شعر پنجاه و هشتم :

 

سکه این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین تر است

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است


واژگان کلیدی : اشعار،نمونه شعر،شاعر،شعرهای،شعری از،یک شعر از،غزل غزلیات غزل های غزلی از،فاضل نظري،غمگین،غزل عاشقانه،غزل سرای معاصر،عقل و عشق،عارفانه،عید نوروز،درباره عید،شعر کامل،متن کامل شعر،جدید،جدیدترین اشعار،ناب ترین اشعار،گزیده اشعار،دنیا عوض شده است،همه چی عوض شده است،شعر معروف،شعر دلتنگی،سال نو،بهترین اشعار،اشعار عاشقانه،اشعار جدید،اشعار ناب،مجموعه اشعار،گزیده اشعار،گلچین اشعار،زیباترین اشعار،اشعار زیبا،رفاقت،عقل و عشق

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پزشک
میهمان
پزشک
آذر 23, 1402 9:06 ق.ظ

هزینه رپورتاژ آگهی توی سایت شما چنده؟

درمان HPV
میهمان
درمان HPV
آذر 24, 1402 12:14 ب.ظ

حرفتون خیلی عالیه دکتر جان

مینا محمدی
میهمان
مینا محمدی
دی 1, 1402 8:00 ق.ظ

مثل همیشه عالی و کاربردی