تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک

رهی معیری – غزلیات

شماره 79

ماجرای اشک

تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک

باران صبحگاه، ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست

روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه

ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست

چون جویبار ساخته ام با نوای اشک

از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است

از دیده خون گرم فشانم به جای اشک

چون طفل هرزه پوی به هر سوی می دویم

اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده ی من تا سپیده سوخت

آتش افتاد بی تو به ماتم سرای اشک

خواب آور است زمزمه ی جویبارها

در خواب رفته بخت من از های های اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم

از بس که دردناک بود ماجرای اشک

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها