مولانا-غزل شماره 479
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست
از آن لب شکرینت بهانههای دروغ
به جای فاتحه و کافها و یاسینست
وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعتست و سرشتست و عادت و دینست
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصدست و به مکرست و آن دروغینست
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست
هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست
زر او دهد که رخش از فراق همچو زرست
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست
جواب همچو شکر او دهد که محتاجست
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست
جمال و حسن تو گنجست و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطینست
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست
هر آن فریب کز اندیشه ی تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست
چنانک مدرسه ی فقه را برون شوهاست
بدانک مدرسه ی عشق را قوانینست
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست