تا بر آوردم سر از دیوانگی
ساختم صد لشکر از دیوانگی
بر صف دنیا و عقبی تاختم
قهر کردم یکسر از دیوانگی
نسخه دل را که بحر حکمت ست
کرده ام من ابتراز دیوانگی
معرفت دریای بی پایان ماست
لیک دارد گوهر از دیوانگی
عود جان را چون که خواهی سوختن
رو طلب کن مجمر از دیوانگی
رو در هستی خود بر خود ببند
تا گشاید صد در از دیوانگی
هستی دیوانگان گر بایدت
رو طلب کن ساغر از دیوانگی
پای بر فرق فلک ها می زنم
تا بر آرم اختر از دیوانگی
قصه وعظم بکروبی رسید
چون نهادم منبر از دیوانگی
شمس امشب باز مست و بیخود است
تا چه دارد در سر از دیوانگی