آن مهر سپهر لا یزالی
چون تافت ز مشرق معالی
هر ذره فروغ یافت از وی
یکذره ازو نماند خالی
ای نفس ازین میانه برخیز
تو دولت روح را وبالی
تا چند زبون نفس باشی
تا چند حقیر و پایمالی
ای روح هوای نفس بگذار
بی نفس لطیف و بیهمالی
ای شیخ بیا به کوی مستان
هشیار نشسته در چه حالی
پرواز کن از حضیض هستی
بر اوج فضای لایزالی
از خواب و خیال چند پرسی
وا مانده به عالم مثالی
بر چهره جانفزای جانان
افتاده به وجه خط و خالی
او مهر منیر عالم آرای
تو ذره پرتو ظلالی
بگذر ز خیال و خواب تا کی
وا مانده به عالم مثالی
خود را بشناس و حال را باش
تا عارف حق شوی تو حالی
ای خضر به ظلمت از چه بویی
خود ظلمت و چشمه زلالی
می بین بدو چشم شمس دایم
در شمس نه بینمش جلالی