تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب

مولانا-غزل شماره 314

 

تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب

برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب

ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم

تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب

به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم

تو را که غصه ی آن نیست کو کجاست بخسب

طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد

چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب

صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه اش

تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب

ز کیمیا طلبی ما چو مس گدازانیم

تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب

چو مست هر طرفی می‌فتی و می‌خیزی

که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب

قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو

که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب

به دست عشق درافتاده‌ایم تا چه کند

چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب

منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری

چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب

من از دماغ بریدم امید و از سر نیز

تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب

لباس حرف دریدم سخن رها کردم

تو که برهنه نه‌ای مر تو را قباست بخسب

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها