مولانا-غزل شماره 259
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بیمثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مرده ی پوسیده را
مهر دهد سینه ی بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله ی دیوانه را
در خرد طفل دو روزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده ی استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصه ی شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصه ی آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه ی علیانه را