مولانا-غزل شماره 187
از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
در دیده جای کردم اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کاندر زبان نیاید
تا سجده راست آید مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید ، هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید ذرات مختفی را
اصل وجودها او ، دریای جودها او
چون صید میکند او اشیاء منتفی را
اینجا کسیست پنهان،خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد ، مگشا به بد زبان را