مولانا-غزل شماره 1151
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
که روحهاش به جان سجده میکنند از دور
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
هزار جان و روانهای غرقه ی مغمور
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
از آن صفا که ملایک از او همییابند
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پردههای کرم دیو را کند مستور
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
به هر سویست عروسی به هر نواحی سور
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه ی صور
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
برای حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگویش که از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو کافور
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
چو چشم بینا در جان تو همینرسد
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
بدیده آری کاین درد میشود ناسور
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرنهای نامحصور