مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار

مولانا-غزل-شماره 1034

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار

رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار

تو دریای الهی همه خلق چو ماهی

چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار

مگو با دل شیدا دگر وعده ی فردا

که بر چرخ رسیده ست ز فردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای

چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد

ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی

چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی

زهی کاله ی پرعیب زهی لطف خریدار

ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش

سر از گور برآورد ز تو مرده ی پیرار

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست

اگر ره زندم جان ز جان گردم بیزار

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ

چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار

ز سودای خیال تو شدستیم خیالی

کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم

حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها